هذیان کده



   "روز های دانشگاه بهترین دوران عمرم بود!" اولین آشنایی من با دانشگاه از دریچه ی این جمله ی مادرم بود.نمی دانم وقتی این جمله را شنیدم در دبستان بودم یا راهنمایی ولی خوب به یاد دارم که هر کجا بودم هیچ شناخت یا تصوری نسبت به دانشگاه نداشتم و همین عبارت برای من به زیربنایی تبدیل شد تا سیمان تخیل و انتظاراتم را در آن بریزم؛آن جمله برایم آغازگر پیدایش بتی از دانشگاه بود که هر روز هرچه بیشتر با چیز های جدیدی که درباره اش می خواندم یا می شنیدم جلا می خورد.دانشگاه در ذهنم به یک مدینه ی فاضله بدل گردیده بود،آرمان شهری که هرگاه از مدرسه دل زده می شدم مایه ی تسلی بود.اما اگر زندگی قرار بود مطابق تصورات ما پیش برود که دیگر زندگی نبود،مگر نه؟!دانشگاه هم از این قاعده مستثنی نبود،دانشگاه بهترین و زیباترین چیز بود تا آنکه تجربه اش کردم.

ادامه مطلب

     کوچک تر که بودم می خواستم رفتگر شوم،هرگاه در خیابان پاکبانی را می دیدم از مادرم می خواستم بایستد تا آن ها را دید بزنم،شیفته ی شان بودم.البته آن موقع ها رفتگر و پاکبان نمی شناختم؛برای من آن ها "آقای آشغالی" بودند.برای مسیح چهارساله که هنوز حماقت بلوغ و بزرگ شدن را تجربه نکرده بود،نارنجی لباس شان درخشنده ترین فام و جاروی چوبی بلندشان جادویی ترین معجزه بود.در آن لحظات تماشا یک رفتگر بود و مسیحی که نبود،مسیحی ذوب شده در رقص عاشقانه ی جارو و زمین بی هیچ آگاهی مسمومی،بی هیچ فکر وبالی.مسیحی مسح شده به دستان مسخ که پاک بود از هر وجودی و در دنیا چیزی باقی نگذاشته بود الا یک نگاه،نگاهی پر اشتیاق به "آقای آشغالی" و اشتیاقی پرگداز به "آقای آشغالی" شدن!

ادامه مطلب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سام سرویس قاصدک بارون sabarayanehp پیامهای قرآنی مطالب اینترنتی آموزشگاه کامپیوتر و حسابداری در مارلیک ghabvichubi روانشناسی کودک و تربیت کودکان novintersazeh shabnamkhiald