کوچک تر که بودم می خواستم رفتگر شوم،هرگاه در خیابان پاکبانی را می دیدم از مادرم می خواستم بایستد تا آن ها را دید بزنم،شیفته ی شان بودم.البته آن موقع ها رفتگر و پاکبان نمی شناختم؛برای من آن ها "آقای آشغالی" بودند.برای مسیح چهارساله که هنوز حماقت بلوغ و بزرگ شدن را تجربه نکرده بود،نارنجی لباس شان درخشنده ترین فام و جاروی چوبی بلندشان جادویی ترین معجزه بود.در آن لحظات تماشا یک رفتگر بود و مسیحی که نبود،مسیحی ذوب شده در رقص عاشقانه ی جارو و زمین بی هیچ آگاهی مسمومی،بی هیچ فکر وبالی.مسیحی مسح شده به دستان مسخ که پاک بود از هر وجودی و در دنیا چیزی باقی نگذاشته بود الا یک نگاه،نگاهی پر اشتیاق به "آقای آشغالی" و اشتیاقی پرگداز به "آقای آشغالی" شدن!

ادامه مطلب

مدرسه یا دانشگاه؟

یک داستان عاشقانه

آقای ,آشغالی ,رفتگر ,ها ,یک ,خواستم ,آقای آشغالی ,به آقای ,آن ها ,می خواستم ,بی هیچ

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبسایت دینی فرهنگی نقطه وبگاه رسمی سعید کافی انارکی - ((ساربان)) تلگرافر Masoud imantalab blog :: پشتیبانی فنی ADSL به پارسی :: melodyiebaran بهترین وبلاگ ستاره شناسی و اختر شناسی تی کلاس | پاورپوینت و گام به گام | پایه دهم و یازدهم و دوازدهم کسب درآمد اینترنتی - کسب و کار اینترنتی - کسب و کار ایمنرمتی hadihonar